از جمله ویژگی های مدیریت و فرماندهی عباس این بود که او پیوسته مراقب افراد و اطرافیان
خود بود.تلاش میکرد تا از وضع زندگی آنها باخبر باشد و چنانچه مشکلی داشتند با تمام
توان می کوشید تا مشکل آنان را برطرف کند.روزی با شهید بابائی نزد یکی از باغبانان
پایگاه که همه او را باباحسن صدا می کردند رفتیم .بابا حسن در کنار یکی از کرتها نشسته
و مشغول جابه جا کردن خاک ها بود.از دور که ما را دید خواست تا از جا برخیزد که عباس
بالای سر او رسیده بود،دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:سلام بابا حسن !
خسته نباشی .آنگاه کنار او بر روی زمین نشست و از حال او پرسید.بابا حسن آهی
کشید و گفت:
-شرمنده ام آقا،دیگر مثل سابق توان کار ندارم،حالم خوش نیست.
عباس در حالیکه دست بابا حسن را گرفته بود و پینه های آنرا نوازش می کرد ،روی
به او کرد و آرام گفت:
امیدت به خدا باشد،خیلی نگران نباش.
ولی پیرمرد همچنان از بدِ روزگار گلایه می کرد.می گفت که نگران جهیزیه ی دخترش هست.
بابا حسن نفس زنان گفت:مریضی امانم را بریده .دستانم طاقت ندارند.پاهایم توان ِفرو کردن
بیل در زمین را ندارند.عباس محو چهره ی پیرمرد بود و درد گفته های بابا حسن را
میشد در چشمان عباس دید.در همین حال ناگهان بابا حسن از دردبه خود پیچید و
روی زمین دراز کشید .
عباس مرا به کمک خواست .باباحسن را داخل ماشین گذاشتیم و او را به بیمارستان رساندیم.
پس از معاینه بنابر تشخیص پزشک او در بیمارستان بستری شد.عباس سفارشهای لازم رابه
مسئولین بیمارستان کرد و ما آمدیم.چند ساعتی بود که از بیمارستان برگشته بودیم ،عباس
از من خواست تا پیوسته با بیمارستان در تماس باشم و حال او را جویا شوم.
از زمان بستری شدن بابا حسن چند روزی می گذشت تا سرانجام پزشکان تشخیص دادند
او باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد .
با تلاش عباس جراحی روی او انجام شد.نتیجه ی آزمایشها نشان میداد که او مبتلا به
سرطان معده است .از آن پس من به دلیل مشکلات کاری همراه عباس نبودم .بعدها که
از آقای کمال میرمجربیان -محافظ عباس-پرسیدم ،او گفت:فردای آنروز شهید بابائی از
یک پرواز برون مرزی برگشته بود.به او گفتم:از خانه تلفن زدند و باشما کار مهمی داشتند .
سپس همراه شهید به منزل رفتیم.خانم ایشان از اوتقاضای پول کرد ،او گفت:فعلا ندارم.
همسر شهید بابائی گفت:تو که تازه حقوق گرفته ای .نمی دانم خرج و مخارجت چیست
که همیشه بی پولی!!عباس چیزی نگفت.همسر عباس رو به من کرد و گفت:
-می بینید هروقت از او تقاضای پول می کنیم ندارد.
عباس گفت:حالا ناراحت نباش خانم!خدا بزرگ است ،فعلا کار مهمی دارم .
سپس خداحافظی کردند و رفتیم تا سوار ماشین شویم .عباس گفت :
به بیمارستان فیض می رویم.
از محوطه ی پادگان خارج شدیم ،کتابچه ای را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن دعا.
در این فکر بودم که چند روز پیش فیش حقوقی عباس را دیده بودم.در جدول دریافتی مبلغ
بیست و پنج هزار تومان نوشته بود-و این در آن زمان مبلغ قابل توجهی بود-ولی چرا وقتی
همسر ایشان از او تقاضای پول کرد او گفت:ندارد؟!در طول راه چند بار خواستم از ایشان این
موضوع را بپرسم ،اما احساس کردم شاید نوعی دخالت در زندگی خانوادگی است ،به همین
خاطر چیزی نگفتم.مقابل بیمارستان که رسیدیم عباس سراسیمه وارد بیمارستان شد .
بابا حسن با دیدن شهید بابائی و من لبخندی زد و سلام کرد.او پیشانی پیرمرد را بوسید
و گفت:از بابت همسر و فرزندانت نگران نباش.
چند دقیقه ی بعد پزشک بالای سر بابا حسن آمد و پس از معاینه ی او،دکتر به
شهید بابائی گفت:
-وضع این بیمار وخیم است و احتمالا بیش از چند روز زنده نمی ماند .بهتر است او را به منزل
در کنار فرزندانش ببرید .شهید بابائی پس از گفتگو با دکتر کنار تخت آمد،دستی به پیشانی
بابا حسن کشید و بی آنکه او متوجه شود پنهانی یک بسته اسکناس در آورد و زیر بالش او
گذاشت.من دیدم ولی وانمود نکردم.با دیدن این صحنه دریافتم که او چرا به همسرش
گفت:پول ندارد.دقایقی بعد خداحافظی کردیم و آمدیم.چند روزی از این ماجرا گذشت .
پیرمرد را به منزل که در ده "چادگان"بود برده بودند و چند روز بعد هم او درگذشته بود.
باشنیدن خبر درگذشت او شهید بابائی به همراه چندتن از دوستانش و من به ده چادگان
در 120کیلومتری اصفهان رفتیم .
چند روز بعد شهید بابائی مقداری اثاثیه و لوازم منزل تهیه کرد و مرا مامور نمود تا آنها را
به منزل پیرمرد ببرم.همسر و فرزندان بابا حسن که ما را دیدندخوشحال وشادی کنان به نزدیک
ماشین آمدند .اثاث ها را که پیاده می کردیم شنیدم که همسر مرحوم
باباحسن ،گریه کنان می گفت :خدایا تو را شکر نمیدانم این بابائی فرشته است یا.....
شادی روح شهدا،شهدای صابرین و سیدحمید صلوات...
منبع:کتاب پرواز تا بی نهایت
در این ایام سوگواری التماس دعا از همه ی بزرگواران....